محـــــــــــــــــــبــــــــــان مهــــــــــــــــــدی او خواهد آمــــــــــــــــــــــــــــــد.........
محـــــــــــــــــــبــــــــــان مهــــــــــــــــــدی او خواهد آمــــــــــــــــــــــــــــــد.........

محـــــــــــــــــــبــــــــــان مهــــــــــــــــــدی او خواهد آمــــــــــــــــــــــــــــــد.........

کشاورزی نوین وحفظ سرمایه های طبیعی ، مقالات آب وخاک...........

پرنده گفت:

پرنده گفت: "من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم. اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم!"


انسان خندید و به نظرش، این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود!


پرنده گفت: "راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟"


انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندید...


پرنده گفت: "نمی دانی توی آسمان چه قدر جای تو خالی است..."

انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد. چیزی که نمی دانست چیست.

شاید یک آبی دور...

یک اوج دوست داشتنی!


پرنده گفت: "غیر از تو، پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است، اما اگر تمرین نکند، فراموشش می شود!"


پرنده این را گفت و پر زد.

انسان رد پرنده را دنبال کرد، تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد...

روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش "آسمان" بود...

و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد