محـــــــــــــــــــبــــــــــان مهــــــــــــــــــدی او خواهد آمــــــــــــــــــــــــــــــد.........
محـــــــــــــــــــبــــــــــان مهــــــــــــــــــدی او خواهد آمــــــــــــــــــــــــــــــد.........

محـــــــــــــــــــبــــــــــان مهــــــــــــــــــدی او خواهد آمــــــــــــــــــــــــــــــد.........

کشاورزی نوین وحفظ سرمایه های طبیعی ، مقالات آب وخاک...........

مناظره ی عقل و دل

مناظره ی عقل و دل

دیشب باز میان عقل ودل من اختلاف پیدا شده بود .باهم گفت و گو داشتند و هردو مرا به شهادت و داوری می طلبیدند .هنگامی رسیدم که دل می گفت: تو احساسات نداری معنی مهرو محبتو نمی فهمی .این منم که با کوچکترین احساس به طپش درمیام و زود متاثر میشم.

عقل در جوابس میگفت: درست میگویی اما انقدر خودخواه هستی که برای نفع خود میلرزی و بخاطر هوس هایت زیرو رو میشی . من هرگز به خویشتن نمی پردازم و پیوسته به دیگران خدمت وراهنمایی میکنم.

دل گفت: اخر چرا بی انصافی می کنی .مگر من بلاگردان همه نیستم؟ مگر ندیده ای هر وقت غمی گریبانگیر ما میشود من چه التهابی دارم و هر زمان که مظلوم بلاکشیده ای رو میبینم چقدر می سوزم؟ اخر من که در این میان قسمتی ندارم؟

عقل خندیدو گفت : از تو تنها که کاری ساخته نیست . اگر من راهنمای تو نباشم گمراه می شوی.

از این گذشته دل دیوانه بدون یاری عقل رسوای عالم است.تازه اگر دیده نبیند خانه تو هم خاموشو تاریک است.

از این حرف اخر دل اتش گرفت و بر افروخته شد و فریاد زد: بس کن چرا دروغ می گویی ؟ اخر ناله ی طفل خردسالی که شبانگاه خواب از چشم مادر می رباید و مرا به هیجان می اندازد به کجای دیده مربوط است؟

صدای جوان از راه رسید انکه قلب مادر را لبریز از شادی میکند بدیده چکار دارد؟

بیشک خواهی گفت این هم کمک گوش است که تو لرزان میشوی و شادی می کنی . ولی منکر این نمیتوانی بشوی که من جایگاه پاک ترین عشق ها یعنی عشق مادری هستم.

عقل پاسخ داد: به دنبال خواهش دل رفتن همه جا زشت است . دل گفت اینها هم که تو می گویی شاید تا اندازه ای درست باشد اما محبت و علاقه با من به وجود امده و با من هم از میان خواهد رفت.

الطاف اسمانی و زمینی و نوای فرشتگان باساز من هم اهنگ است.

این ها را میگفت و گریه می کرد.

راستی که دلم راست می گفت . نمیدانم این دل ادمی را از چه ساخته اند که اینقدر حساسو زود رنج است. بارها از دل پرسیده ام : وای دل من در تو چه درددی پنهان کرده اند که اینطور می نالی ؟

این راز را خودش هم نمی دانست.

عقل گفت: من بالا نشین تر از تو هستم و از ابتدای خلقت ادم هم جای من بالاتر ازتو بوده و این خود دلیل برتری من است.

تا دل خواست پاسخ دهد دهانش را گرفتم که تورا بخدا کافی است . با این کارها و حرف ها میترسم که اخر هردو شمارا ازمن بگیرد و مجنون دل از کف داده ام کند.

با خواهش و تمنا ان هارا اشتی دادم و خواستم که باهم یاری کنند  و مرا به سر منزل مقصود برسانند.

هردو قبول کردند و با خوشحالی از خانه بیرون رفتم که به کار خویش برسم اما چند قدم که پیش رفتم دل با دیدن زیبارویی طپیدن اغاز کردو عقل فریاد بر اوردو گفت : ای هوس باز دیدی که هرچه گفتم دروغ نبوده ؟ من از انروز دانستم که عقل و دل اشتی پذیر نیستند و دیگر کاری به کار ان دو ندارم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد