که جز خستگی چیزی برایت ندارد...
آنقدر خسته...
که فقط میتوانی بنگری به دردهایی که
نمک به زخم لحظه های تنهاییت می پاشند...
و گاهی در حسرت لحظه ها...
آنقدر آه می کشی و بغض می کنی
تا آشکار نگردد عمق دردهایی که در دلت پنهان مانده...
خسته از عبور ثانیه ها که به دلخواه خود میگذرند
و تو هیچ نقش و سهمی در ثبت و گذر این لحظه ها نداری...!
و همچنان خسته و دردمند
از روزهای خوبی که با یک دنیا امید...
رسیدنش را ب انتظار می کشیدی...
میدانی!
گاهی فقط باید چشم دوخت ب نگاه و مهربانی "خداوندی"
که خوب میداند
حال دلت اصلا خوب نیست