در میان هر سیب
دانه ی محدودی ست
در دل هر دانه، سیب ها نامحدود
چیستانی ست عجیب
دانه باشیم نه سیب
یک نفــــــر را کشـــــــــــف کند !
زیبایــــــــی هایش را بیـــــرون بکشــــــــد ...
تلخـــــــی هایش را صبر کند ...
آدمهـــــــــای امروز، دوســـــــــــت های کنســـــــروی می خواهند!
یک کنسرو که درش را باز کنند و یک نفر شیــــرین و مهربان
از تویــــش بپرد بیــــــرون!
و هی لبخنــــــــــد بزنــــــــد و بگـــــــــــوید:
"حـــــــق با تــــــــــوست"
چه کسی می داند
که تو در پیله ی تنهایی خود، تنهــــایی؟
چه کسی می داند
که تو در حسرت یک روزنه در فردایــی؟
پیله ات را بگشا،
تو به اندازه ی پروانه شدن زیبایــی!!
"سهراب سپهری"
زلال باش...
پرندگان به برکه های آرام پناه می برند،
و انسان ها به دلهای پاک...
چون دل های پاک همچون برکه های آرام اند
و دیگران بدون هیچ وحشتی به آن ها اعتماد می کنند...
معنای زندگی
نهفته است در
لبخند پنهان پرندگان
به انسان هایی که
از آخرین تکه نانشان هم نمیگذرند...!
هیچکس عصبانی نیست!
هیچکس سوار بر اسب نیست!
هیچکس را در حال تعظیم نمی بینید!
در بین این صدها پیکر تراشیده، حتی یک تصویر برهنه وجود ندارد!
این ها اصالت ما هستند:
مهربانی، خوشرویی، قدرت، احترام، ادب، نجابت
فهمیده ام که خیلی وقت ها
گناه نکردن،
نتیجه ی فراهم نبودن موقعیت است!
توهم تقوا برَم ندارد...!
کوه پرسید ز رود، زیر این سقف کبود، راز ماندن در چیست؟؟!!!!
گفت : در رفتن من... کوه پرسید : و من؟؟!!!!
گفت: در ماندن تو !!!!
بلبلی گفت: و من؟؟!!!!
خنده ای کرد و بگفت: در غزل خوانی تو!!!!
آه از آن آبادی، که در آن کوه روَد، رود مرداب شود و در آن
بلبل سر گشته سرش را به گریبان ببرد و نخواند دیگر،
من و تو: بلبل و کوه و رودیم
راز ماندن جز در
خواندن من، ماندن تو، رفتن یاران سفر کرده یمان نیست، بدان !!!!!!
گاهی اوقات;
مجبوریم بپذیریم که
برخی از آدم ها
فقط می توانند در قلبمان بمانند
نه در زندگیمان...
محبتت را به برگ ها سنجاق مزن
که باد با خود می بَرد...
محبتت را به آب جویی بریز
که با ریشه ها عجین شود...
ریشه ها هرگز اسیر باد نیست...
مادرم میگفت:
پروانه ی محبتت را
به تار عنکبوتی بینداز که سیر نباشد...
محبتت را به خانه ی دلی بنشان
که خیال بیرون شدن ندارد...
و یاد معلمم بخیر...
هر وقت به آخر خط میرسیدم میگفت:
نقطه سر خط...
مهربان تر از خودت
با دیگران باش...
این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت!!
هر کجا وقت خوش افتاد، همانجاست بهشت...
دوزخ از تیرگیِ بختِ درونِ تو بوَد
گر درون تیره نباشد، همه دنیاست بهشت...
"صائب تبریزی"
امیدوارم آنقدر خوبــــــــــــــــــ باشیم
و زیبا زندگی کنیم
که وقتی از خط پایان زندگی می گذریم
کسی دست نزند...
زندگیست دیگر!
همیشه که همه رنگهایش جور نیست،
همه سازهایش کوک نیست!
باید یاد گرفت با هر سازش رقصید،
حتی با ناکوک ترین ناکوکش...
اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن!
حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد...
به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند،
به این سالها که به سرعت برق می گذرند....
کـاش؛ کـــسی یـاد مـــعــلمهـایـمــان مـیداد...
وقـتـی هـنـوز احـتـرام بـه هـمـه ی شـغـلهـا را؛ و
افتخـار بـه همه ی پـدرها را، یاد دانش آموزانشان ندادهاند!
کسی را تحقیـــر مکن شاید محبوب خدا باشد.
از کمکی دریـــــغ مکن شاید کلید بهشت باشد.
سر نماز اول وقت حاضر شو ، شاید آخرین دیدارت با خدا باشد در زمین . . .
گـاهـی دلِـت مـیـخـواد
هـمـه بـغـضـات
از تــو نـگـاهِـت خـونـده بـشـه
کـه جـسـارت گـفـتـن کـلـمـه هـا رو نـداری…
امـا یـه نـگـاه گُـنـگ تـحـویـل مـیـگـیـری
و یـه جـمـلـه مِـثـلـه: چـیـزی شـده ؟؟؟!
اونـجـاسـت کـه بـُغـضـتـو
بـا یـه لـیـوان سـکـوتـت سـر مـیـکـشـی
و بـا لـبـخـنـد مـیـگـی :
نــه هـیـچـیــ…!
تنهایی این نیست که هیچکس اطرافت نباشه!
این نیست که با کسی دوست نباشی!
این نیست که آدمی گوشه گیر و منزوی باشی!
این نیست که کسی باهات حرف نزنه!
این نیست که هیچوقت نتونی خوشحال باشی!
این نیست که کسی دوستت نداشته باشه! تنهایی، یه حس درونیه!
تنهایی یعنی "هیچکس نمیفهمه حالت بده .
مـــذکر عزیــــز : " مـــــ♥ــــرد " بـــاش !
زمیــــن به مــــرد بودنـ ــــت نیــــاز
داره !
مــــرد باش ؛ نـــه فقط با جســ♥ــمت !
مـــــرد بــــاش با
نگــــاهت ، با احســ♥ــاست ، . . . !
مردونه حــــــرف بزن ، مــــ♥ـــــردونه بخنــــــد ، مردونه گریــــــه کن ،
مــــــردونه عشـــ♥ـــق بورز ، مردونه ببــــــــخش ، . . . !
مرد بــــــاش و هیچ وقت نامـــ♥ــردی نکن ؛
مخصوصـــــا در حق کســـــی که باورت کـــ♥ـــرده
و بهـــــت تکیـــــه کرده.....
یه وقتایی باید رفت...!
اونم با پای خودت...!
باید جات تو زندگی بعضیا خالی کنی...!
درسته تو شلوغیاشون متوجه نمیشن چی میشه..!
ولی بدون...
یه روزی...
یه جایی...
بدجوری یادت می افتن که دیگه دیر شده...شیشه ای میشکند.
یک نفر می پرسد که چرا شیشه شکست؟:
آن یکی میگوید شاید این دفع بلاست!
دل من سخت شکست!
هیچ کس هیچ نگفت!
غصه ام را نشنید.
از خودم می پرسم ؟
ارزش قلب من از یک پنجره هم کمتر بود؟؟؟
ماه من شنیده ام ، از زبان این و آن ،مرد مال گریه نیست ، گریه مال مرد نیست !!!!!هی سوال می کنید ، روی گونه ها ی تو ،اشکها برای چیست ؟ ، گریه مال مرد نیست !!!!!مرد عشقِ بی درنگ، مرد شکلِ پاره سنگ ،منظری بدون شرح ، بیشه ای پراز پلنگزن ولی همیشه اشک، معبدِ ملایمت ،زن چقدر عاطفی است ،گریه مال مرد نیست!!!!!گرچه رنجمان به راه ، گرچه زخممان عمیق ،دستهایمان تهی است چندبار گفتمتچندبار گفتمت، در حضور دیگران ،هی نمی شود گریست ، گریه مال مرد نیست !!!!!ای تب گریستن ، ای حریر بی کران ،اتفاق ناگهان ، انفجار بی امانابر گریه را بگیر ، آه جان ِ من بمیر ،اشک اشکِ من به ایست ، گریه مال مرد نیست!!!!!من که مرد نیستم ، گور سرد نیستم ،حسرت نهفته ی پشت درد نیستمباتوام به من بگو، می شود چگونه ماند ،می شود چگونه زیست ، گریه مال مرد نیست؟مرد بغض کرد و نه، مرد گریه نکرد ،مرد مرد مرد مرد خسته بود از این سکوتهق هقی که می رسد، جز تو هیچ کس که نیست،این صدا صدای کیست؟ گریه مال مرد نیست!!!!مرد گریه می کند ، هی گناه می کند،نیش خند می زند ، اشتباه می کندزیرچتر مشکی اش، می زند به خود نهیب،گریه ازتومنتفی است ، گریه مال مرد نیست !!!!!ابرها گریستند ، چونکه مرد نیستند ،مثل رود زیستند ، چونکه مرد نیستندمرد سطر اخر .شعر را چنین نوشت،همچنان که می گریست ، گریه مال مرد نیست ؟؟؟؟
خدایی دارم در آسمان با تمام وجود می پرستمش ستایش اش می کنم
می خوانمش .... دوستش دارم....... و خدایی دارم در زمین ...انتظارش
را می کشم به شوق دیدارش اشک می ریزم و ثانیه ها را سپری می کنم
خدای زمینی من تویی
آنقدر دوستت دارم که هیچ چیز مقدارش را نمی داند.......
خدای آسمانی من ای خالق خدای زمینیم این بهترین آفریده ی زمینی را
هیچوقت از من مگیر..
دوستت دارم نه به اندازه ای که فکر می کنی عاشقت هستم نه به اندازه ای
که احساست آن را بیان می کند... دوستت دارم فقط به اندازه ای که خدای
آسمانیم می داند......
یه نفس عمیق میکشم و حس میکنم که خدا در ذره ذره اکسیژنی بود که بلعیدم
چه احساس قشنگی وجودم رو نوازش میده وقتی حس میکنم خدا با منه.........
یک روز صبح وقتی که از خواب بیدار میشی پرده ها رو از جلوی پنجره پس بزن و
بزار تابش نور خورشید ظلمت و تاریکی اتاقت رو از بین ببره ...
اون موقع است که حس یه روز قشنگ در رگهات جریان می یابد
و حس میکنی نو شدی دوباره.....
بله........وقتی یه روز نو میشه یعنی همون هدیه خدا به ما..
یعنی بازم فرصت داریم زندگی کنیم و البته درست زندگی کنیم......
تصور اینکه خدا تنهامون نمی زاره باعث میشه مشکلات زندگیمون کمرنگ تر بشه
و کافیه نسیم خنکی به صورت دلت بورزه تا تو رو از غرق شدن در فراموشی خاطر نجات بده.....
این نسیم خنک همون یاد خداست...
خداجونم شکر